ماجرای غم انگیز پدر رفتگری که عکس های دخترش را در فضای مجازی دید
کاش برمی گشتم به آن روزها که هنوز گرمی دستان پدرم و آغوش مهربان مادرم را داشتم. می خواهم به عنوان یک دختر فریاد بزنم که باید بتوانیم حریم خودمان را حفظ کنیم....
چهره خسته و معصومش، دستان پینه بسته اش، من را به خجالت وا می دارد، دیدن پدرم در این حالت شرمندگی برایم از مرگ هم دردناک تر است؛ کاش می شد به عقب برمی گشتم و هرگز این اشتباهاتی را که هم زندگی مرا سیاه کرد و هم پدر نازنینم را شرمنده، انجام نمی دادم.
من و مهسا، دخترعمه دختر دایی بودیم. دو دختر جوان که زندگی هنوز چهره ی خشنش را به ما نشان نداده بود.
پدرم رفتگر است، مردی زحمتکش که تمام تلاشش آسایش و رفاه نسبی برای خانواده اش است؛ مهسا پدرش به علت خلاف در زندان است، مادرش یک تنه زندگی را می چرخاند، برای اینکه مهسا پیش دوستانش کمبودی احساس نکند از مبلغ های یارانه که ماهانه جمع کرده بود گوشی مدل بالایی برایش تهیه کرد.
مهسا بیشتر وقتش را در فضای مجازی بود و از این طریق با پسری به نام سعید دوست شد، پسری که تحصیل را رها کرده و کار آزاد داشت. من هم کم کم توجهم جلب شد و برای اینکه از قافله دختر عمه عقب نمانم با پسری به نام محمد آشنا شدم.
من به شدت با مخفی کاری سعی می کردم که خانواده ام متوجه روابط من و محمد نشوند اما مادر مهسا از روابط او و سعید اطلاع داشت، در واقع می خواست برای او دوست باشد تا مادر، در صورتی که دوست می تواند با دوستیش تو را نابود کند ولی مادر تو را از ورطه سقوط، بیرون می کشد، راهنمایی می کند، عاقبت کارت را برایت می گوید ولی متاسفانه عمه من فکر می کرد با سرپوش گذاشتن بر کارهای مهسا کمبود پدرش را جبران می کند در صورتی که باعث بی آبرو شدن و سیاه شدن آینده ی او می گردد.
به هرحال دوستی من و مهسا با سعید و محمد ادامه داشت. کم کم آنقدر صمیمی شدیم که وقتی محمد به من پیشنهاد کرد به خانه شان بروم قبول کردم، از مهسا هم خواستم که با دوست پسرش به خانه محمد بیایند تا دور هم خوش بگذرانیم. او نیز به همراه سعید به خانه محمد آمدند و جالب اینجاست که با هم دوست بودند و این موضوع باعث خوشحالی بیش از حد من و مهسا شد، فکر می کردیم این دو مجنون بالاخره همتی خواهند کرد و با ما ازدواج می کنند.
گاهی آنقدر از دست خودم عصبانی می شوم که نهایتی بر آن نیست، اینکه آنقدر ضعیف و ذلیل باشی، آنقدر آرزوها و بلند پروازی هایت محدود و کوتاه باشد که در خیال کودکانه ام فقط به ازدواج فکر کنم، به اینکه عروسی زیبا شوم که همه دورم جمع شده اند و دست می کوبند ولی غافل از اینکه بعدها باید یک عمر خودت بر سر خودت بکوبی که چرا حماقت کرده ام و اینکه طعم دوران جوانی را نچشیده به آدمی مبدل شوم که همه تلاشش حل مشکلات خانه و زندگی است در صورتی که دوران جوانی ام می توانست سرشار از شور و هیجان باشد.
چون هر 4 نفرمان با هم دوست بودیم من خیلی راحت بودم مست از شور عشق به خانه برگشتیم بدون اینکه حتی کوچکترین توجهی به عواقب این روابط غلط داشته باشم، تا اینکه متوجه شدم عکس من و محمد در فضای مجازی پخش شده است.
آنقدر شوکه شدم که زبانم بند آمده بود. اگر پدرم می فهمید حتما مرا می کشت، نمی دانستم چه کار باید بکنم، عکسها مربوط به روزی بود که من و مهسا با محمد و سعید در خانه محمد بودیم. احتمال اینکه محمد این کار را انجام داده باشد نبود، من هم این کار را نکرده بودم. پس می ماند مهسا و سعید.
مادرم وقتی که آشفتگی مرا دید به زور از زیر زبانم کشید که چه شده و من هم ماجرا را گفتم. مادرم موضوع را به پدرم گفت این که چقدر او را عذاب دادم و چقدر از این موضوع ناراحت شد شاید باعث شود که لعن و نفرین دنیا را برایم بخواهید.
با مهسا صحبت کردم او گفت که خبر ندارد. اطمینان داد که هرگز این کار را نکرده است . پدرم وقتی دید مهسا به هیچ طریقی همراهی نمی کند به پلیس مراجعه کرد و در آنجا متوجه شدیم که عکس ها از طریق گوشی مهسا پخش شده ولی او انکار می کرد و سعید دوست پسرش را مقصر می دانست ولی سعید هم انکار کرد و گفت اصلا از قضیه عکس ها خبری ندارد. پرونده ام هنوز در حال بررسی است. در صورتی که می دانم آبروی رفته ام هرگز باز نمی گردد.
رکنا: کاش برمی گشتم به آن روزها که هنوز گرمی دستان پدرم و آغوش مهربان مادرم را داشتم. می خواهم به عنوان یک دختر فریاد بزنم که باید بتوانیم حریم خودمان را حفظ کنیم. حریمی که فقط با حفظ حجاب و بودن در کنار خانواده تامین می شود و اینکه با حفظ حریم و عفت هرگز شرمنده نخواهیم شد.
نظر دهید