یک دیدار زندگی ام را تغییر داد
بچه که بودم دنیایم شاد بود. اما رنج هایی زیادی را کشیدم. حاضر به افرادی که مثل من هستند کمک کنم.
به گزارش باریش نیوز،در کودکی دنیای شادی را تجربه کردم، یعنی دنیایم شاد بود تا زمانی که با مادرم تنها بودم. زمانی که پدر در خانه بود همه شادیها و رویاپردازیهای کودکیام به سیاهی تبدیل میشد. پدر معتاد بود و زمانی که مواد میکشید یا مدام میخندید یا من و مادرم را میزد. او زمانی که از حال خود بیرون میآمد سر ما داد میکشید و میگفت ما انتخاب او نبودیم. ما را دوست نداشت و من و مادرم این را خوب میدانستیم، ولی نمیتوانستیم کاری کنیم.
البته پدرم مرد بدی نبود و اعتیاد باعث میشد او این حرفها را بگوید. در حالت عادی هیچ زمان این حرفها را از زبانش نشنیده بودم ولی چه فایده که در حالت غیرهوشیاریاش همه چیز را برملا میکرد.
مادر حرفهای پدرم را میشنید و اعتراضی نمیکرد چراکه قبل از آن بارها و بارها اعتراض کرده بود و حتی میخواست طلاق بگیرد اما خانوادهاش این اجازه را نداده بودند و هربار او را به خانه شوهرش میفرستادند و میگفتند آبرویت میرود. او هم دیگر همین زندگی را قبول کرده بود و میساخت. شاید یکی از دلایل ادامه زندگی پدر و مادر، من بودم یا شاید هم دلیل ساختن مادر با پدرم، مال و اموال او بود. پدرم مرد ثروتمندی بود و ما از لحاظ مالی هیچ چیز کم نداشتیم.
اوضاع به همین شکل گذشت تا من 15 ساله شدم. پدرم روز به روز پولدارتر و همچنین معتادتر میشد. روزها میگذشت تا اینکه یک روز پدر عصبانی و سراسیمه به خانه آمد و گفت خانه و شرکت را در بازی باختهام و بهزودی باید خانه را ترک کنیم. ما بهت زده بودیم ولی باز هم نمیتوانستیم شکایت کنیم چرا که هر گونه مخالفت مساوی بود با کتک خوردن و داد و هوار پدر.
همه چیز را جمع کرده و به خانه مخروبهای در پایین شهر رفتیم. همه چیز برایمان مثل کابوس بود. ما به ناز و نعمت عادت داشتیم ولی آنجا یک خانه خرابه بیش نبود. پدرم کارش را هم از دست داده و پساندازش هم تمام شده بود. چند روز کارش شده بود مواد کشیدن و غصه خوردن تا اینکه یک ماه بعد از شدت ناراحتی و فشار عصبی سکته کرد. با سکته پدر زندگی سختتر از قبل شده بود. او دیگر به بهانه درد تنش مدام مواد میکشید. سر و وضعمان روز به روز بدتر میشدو در این بین مادرم هم دیگر طاقت نیاورد و ما را ترک کرد. او با پساندازی که از قبل داشت به خارج از کشور رفت و غیابی از پدرم طلاق گرفت.
اوضاع برای من که تازه وارد 16 سالگی شده بودم خیلی بدتر شد. در محله جدیدمان دوستانی پیدا کرده بودم که برای درددل اوضاع زندگی ام را برایشان تعریف میکردم. یک روز یکی از آنها آمد و گفت که اگر میخواهی وضع زندگیت مثل قبل شود همین الان وسایلت را جمع کن و با من بیا. گفت:زنی به او قول داده در عوض انجام کار به او حقوق عالی و خانه خیلی خوب بدهد.
همراه دوستم رفتم. چشمانم را بستم و 12 سال بعد که بازشان کردم دیدم تا گردن در لجن فرو رفتهام. آن زن سر دسته یک باند جابهجایی و پخش مواد مخدر بود. اوایل برای او کار میکردیم و بعد از مدتی که باند از هم پاشیده شد به کارهای مبتذل دیگر روی آوردم. میخواستم خرج زندگیام را دربیاورم. 12 سال در بدترین شرایط زندگی کردم و برای خوردن یک لقمه نان به هرکاری روی آوردم ولی روی بازگشت به خانه را نداشتم.
بعد از مدتی در خیابان بهصورت اتفاقی با دختری آشنا شدم که زندگیام را عوض کرد. او با من صحبت کرد و من را به خانه خود برد. راه توبه را نشان داده و به من شغل داد. تشویقم کرد به خانهام برگردم. البته زمانی که برگشتم دیگر پدرم زنده نبود و خانه از قبل خرابتر شده بود ولی من درستش کردم و در آنجا زندگی جدیدم را آغاز کردم. حالا هم شغل دارم و هم خانه و زندگی و سعی میکنم مانند دوستم که راه را به من نشان داد به دختران جوان که در دام شیاطین گیر میافتند، کمک کنم.
زندگیام مثل یک فیلم است، اما فیلمی واقعی. حالا هم حاضرم به افرادی که سرگذشت مرا دارند کمک کنم تا آنها هم در مسیر زندگی قرار گیرند.
نظر دهید